گاهی آنقدر غرق می شویم که دیگر نه صدای باد را می شنویم ،نه تابش ملایم خورشید را
سوار بر ابر آرزوهایمان تا ته آسمانها سفر می کنیم،گو اینکه دیگر قصد بازگشت نداریم
چشمانت را که باز می کنی،همان جایی هستی که بودی تمام نگرانی ات دود شدن آرزوهایت می شود
ولی بدان مهم باز کردن چشمانیست که خوب می بینند
به دنبال چشمانی میگردم که نه سپید را می بینند و نه سیاهی را
صفحه ای سیاه و سپید از هرآنچه هست "واقعیت"
دیگر غصه این روزها را در کنارآرزوهایت نخواهی خورد
و اینک از یگانه مهربانم می خواهم :
شاید نگاه به واقعیت آسان باشد ولی باور کردنش گاهی دشوار است
مگر او را ما دریابد و مثل همیشه دستانمان را ریسمانی مطمئن باید...
من در این تاریکی فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد... سهراب